حکایت شب های امتحان
جمعه, ۲۹ دی ۱۳۹۱، ۱۱:۱۵ ق.ظ
حکایت شب های امتحان
بی همگان
بسر شود ، بی تو بسر نمیشود
این شب امتحان من چرا سحر
نمیشود ؟!
مولوی او که سر زده ، دوش به
خوابم آمده
گفت که با یکی دو شب ، درس
به سر نمیشود !
خر به افراط زدم *
، گیج شدم قاط زدم
قلدر الوات زدم ، باز سحر
نمیشود !
استرس است و امتحان ، پیر
شده ست این جوان
دوره آخر الزمان ، درس ثمر
نمیشود !
مثل زمان مدرسه ، وضعیت
افتضاح و سه
به زور جبر و هندسه ، گاو
بشر نمیشود !
مهلت ترمیم گذشت ، کشتی ما
به گل نشست
خواستمش حذف کنم ، وای دگر
نمیشود !
هر چه بگی برای او ، خشم و
غصب سزای او
چونکه به محضر پدر ، عذر پسر
نمیشود
رفته ز بنده آبرو ، لیک
ندانم از چه رو
این شب امتحان من ،دست بسر
نمیشود
توپ شدم شوت شدم ، شاعر
مشروط شدم
خنده کنی یا نکنی ، باز سحر
نمیشود...!
۹۱/۱۰/۲۹